کد مطلب:7328 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:311

تا مرز آبي يقين
مقاله
تا مرز آبي يقين





چيزي به ظهر نمانده بود. سايه نخل دامانش را از روييخانه جمع كرده بود و آفتاب، سايه ديوارها را هم ربوده بود.«حسن بن علي وجناء» مهمان داشت و به غلامش گفته بود كهيناهار خوبي تهيه كند. اما هنوز مهمان نيامده، غلام از داخلياتاق، صداهاي صحبت و مشاجره مييشنيد. باور نمييكرد كهيحسن با مهمانش اينقدر تند حرف بزند.

- محمد از خدا بترس! اين حرفها را نزن.

- مگر دورغ مييگويم؟ اين همه آدم قابل اعتماد ومشهور... امام زمان، دست كم ده تا وكيل در بغداد دارد وهمه آنها هم از حسين بن روح، به محمد بن عثمان نزديكترند،حالا چطور او نايب خاص امام شده است؟!...

- گوش كن. من خودم از ابوسهل نوبختي شنيدم كهيمييگفت، اگر حسين، امام را در زير جامه خويش پنهان كردهيباشد و ديگران، بدنش را با قيچي قطعه قطعه كنند تا او رانشان دهد، وي هرگز اين كار را نخواهد كرد.

- من فقط مييدانم كه اموال مردم را در جاي خودشيمصرف نمييكند و به مستحق نمييرساند.

- ببين! نيابتيحسين بن روح نوبختي مثل نيابت محمد بنيعثمان، مسلم است. من از ابوالعباس بن نوح شنيدم كه گفتياز ناحيه مقدسه امام زمان نامهياي رسيد كه نوشته بود: «اوكاملا مورد اطمينان ماست; او در نزد ما مقام و جايگاهييدارد كه او را مسرور مييكند.»

- من به چشم خودم هيچ دليل و مدركي نديدهيام; من بهينيابتيحسين بن روح اعتقادي ندارم; تو بگو چه دليلي براييصحتيحرف خود و اثبات نيابتيحسين داري؟

محمد بن فضل موصلي مهمان حسن بود و حسنينمييتوانست او را متقاعد كند. از طرفي مييخواستيحرمت اورا هم حفظ كند; در طول اتاق قدم مييزد; پيشانيياش خيشيعرق بود اما سعي مييكرد آرام باشد. او را به ناهار دعوتينكرده بود كه با هم بحث كنند اما او سخت منكر نيابتيحسينيبن روح بود درحاليكه حسن، خودش وكيل امام بود و باحسين ارتباط نزديك داشت. ناگهان فكري به خاطرشيرسيد:

- من اين موضوع را با دليل روشن برايت ثابت مييكنم،دفترت را به من بده.

دفتري با جلد سياه و برگهاي سبز، در دست محمد بنيفضل بود كه در آن حساب و كتاب كارهايش را ميينوشت.. .

- دفتر مرا مييخواهي چه كني؟

- آن را به من بده تا بگويم.

دفتر را از محمد گرفت و يك برگ سبز از آخر دفتر جداكرد و قلمي از قلمدان روي طاقچه اتاق برداشت و گفت:

- ببين سر اين قلم تيز است. من بدون آنكه قلم را در مركبيبزنم فقط با تيزي سر قلم ني نامهياي براي حسين بن روحيميينويسم و آن را برايش مييفرستم. اگر او عين جملات مرانوشت و فرستاد معلوم است كه نايب خاص امام زمان است.

- قبول دارم.

حسن، بدون استفاده از مركب، نامهياي براي حسين بنيروح نوشت و آن را مهر كرد و به دست غلامش سپرد:

- اين نامه را به خانه حسين بن روح مييرساني و همانجامييماني تا جواب بگيري.

غلام، نگاهي به چهره محمد انداخت و پرسيد: مهمانتانيبراي ناهار نمييماند؟

- چرا مييماند، براي چه مييپرسي؟

- جسارت است ولي از وقتي آمده، شما با هم بحثيمييكنيد!

حسن خنديد و گفت: مهم نيست، تو كار خودت را انجاميبده; وقتي برگشتي، ما غذا مييخوريم; حالا برو!

غلام، كه از خانه بيرون رفت; حسن به طرف محمدبازگشت و گفت: وقت نماز است، بلند شو برويم وضوبگيريم و نمازمان را بخوانيم تا او هم با جواب نامه برسد.

محمد بلند شد; در دل هر كدام شور غريبي بود. حسن باهمه وجودش به حسين بن روح ايمان داشت و منتظر بود تااو با عنايت و كمك امام زمان، عليه السلام، عين متن نامه رابنويسد و بفرستد. اما محمد كه به اين نيابت اعتقادي نداشت،دلش مييخواست تا اين قضيه به حسن نيز ثابتيشود... پسياز نماز، هر دو به در خانه خيره مانده بودند; انتظار بهيجانشان چنگ انداخته بود و لحظهيها به كندي مييگذشت.صداي در كه بلند شد، هر دو از جا كنده شدند; حسن با شتابيدر را باز كرد; غلام پشت در بود اما در دستش چيزي نبود.چشمان محمد، برقي زد...

- ديدي حسن! ديدي كه حسين بن روح، از جواب دادنيعاجز مانده؟!...

حسن جا خورد;

- امكان ندارد محمد،... امكان ندارد!

- چرا،... گفتم كه او لايق اين امر نيست، او را چه به نيابتيخاصه امام زمان!

- نه،... باور نمييكنم!

غلام دستهايش را بالا برد، صبر كنيد!... اجازه بدهيدبگويم. به من گفتند: «تو برو، جواب مييآيد.»

چهره حسن غرق شادي شد: «خدايا شكرت!» گفتم...

محمد دلخور به عقب برگشت و حرفي نزد. حسن گفت :بيا برويم ناهار بخوريم كه من بسيار گرسنهيام.

- من فعلا ميل ندارم...

محمد گوشه اتاق كز كرد و نشست. در تمام مدتي كهيغلام، سفره را پهن مييكرد و غذا را مييآورد، او يك كلمه هميحرفي نزد. حسن دستهايش را شست و سر سفره نشست:بيا غذا بخور مرد!

محمد اشتهايي نداشت اما به حرمتيحسن سر سفرهيرفت. هنوز اولين لقمه را به دهان نگذاشته بود كه در زدند. هردو دست كشيدند; غلام كه متوجه انتظار آنها بود، با عجله دررا باز كرد و جواب نامه را به اتاق آورد: آقا،... جواب نامهياست! اصلا همان نامه است; همان كه بردم...

دل حسن لرزيد، نامه را از دست غلام گرفت...

- ببين محمد، روي همان برگه سبز دفتر خودت. جمله بهيجمله، با مداد نوشته شده; بگير و نگاه كن! دستهاي محمدمييلرزيد... نامه را گرفت; دقيقا همه آنچه را كه با هم نوشتهيبودند، آن هم با سر قلم ني و بدون مركب!

نامه را كه خواند، بيياختيار بر سر خود زد: واي بر من!...

حسن دست او را گرفت و گفت: آرام باش، اما يك چيز رابدان! من از «جعفر بن محمد بن قولويهي» شنيدم كه مييگفت:«هر كس حسين بن روح را نكوهش كند، محمد بن عثمان رانكوهش كرده و هر كس او را نكوهش كند; امام زمان رانكوهش كرده و از او انتقاد نموده است.»

اشك، تمام صورت محمد را پوشانده بود.ناگهان محمداز جاي برخاست و گفت: بايد برويم.

- كجا؟

- برويم تا من حسين بن روح را ببينم; به پايش بيفتم و ازاو طلب بخشش كنم.

- اما تو كه هنوز غذا نخوردهياي؟!...

- غذا نمييخواهم، اصلا گرسنه نيستم. بيا برويم، مرا بهيخانه حسين ببر.

حسن، پريشان حالي او را كه ديد، بلند شد. غذا همچنانيدست نخورده در سفره باقي مانده بود... در راه، محمداشكهاي خود را مييسترد و مييگفت: تا او را نبينم و از او طلبيبخشش نكنم، آرام نمييگيرم.

... حسين بن روح نوبختي، در صدر اتاق نشسته بود،دفتري پيش رويش گشوده بود و به حساب اموال مردم ونامهيهاي ايشان رسيدگي مييكرد. سيمايش نوراني وچشمانش، روشن و نافذ بود و در ميان جامه سفيد وپاكيزهياي كه پوشيده بود، در منظر نگاه محمد ابهتيخاصييميييافت. محمد دوزانو پيش روي او نشست.

- نامهياي كه جوابش را ساعتي پيش نوشته بوديد...

حسين بن روح، سر تكان داد. صورت محمد، دوبارهيخيس اشك شد: من بودم كه به شما شك كردم و حال آمدهياميتا طلب بخشش كنم... مرا ببخشيد... من...

حسين به چشمان اشك آلود محمد نگاه كرد: خداوند،همه ما را ببخشد.

مهرباني نگاه حسين بن روح و كلام دلنشين او،به دليمحمد بن فضل آرامش داد.



مريم ضمانتيييار - ماهنامه موعود - شماره 12